عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : جمعه 27 دی 1392
بازدید : 151
نویسنده : جهان پسند

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در روز گار خیلی دور امپراطور بد جنسی به نام «کاز کو»بر سرزمین بزرگی فرمانروایی می کرد.او با روستاییان بد رفتاری می کرد.بر سر کار کنان و مستخدم های قصر فریاد می زد و معاون های خود را بی دلیل شکنجه می کرد.یک روز صبح هنگامی که از خواب بیدار شد،هوس کرد یک ویلای تابستانی خیلی بزرگ به نام «کاز کوتوپیا»روی روستایی که کمی آن طرف تر از قصر خود قرار داشت،بسازد.او دستور داد تا ماکت ویلای تابستانی را آما ده کنند.سپس«پاشا»،کد خدای آن روستا را به قصر دعوت کردتا ماکت کاز کوتوپیا را ببیند.وقتی پاشا به قصر رسید،کاز کو گفت:«فقط کافیه دهانم را باز کنم،اونوقت روستای کوچولوی شما...پر!»پاشا به امپراطورالتماس کرد که نظر خود را عوض کند.او پرسید:«پس ما کجا زندگی کنیم؟»امپراطور پاسخ داد:«ام م.....نمی دونم.به من ربطی نداره،من هیچ اهمیتی نمی دم.»و پاشا را بیرون کرد.از آن طرف«ایز ما»،معاون کاز کو که به تازگی اخراج شده بود،می خواست انتقام خود را از امپراتور بگیرد.پس تصمیم گرفت کاز کو را باز هر بکشد.او در آزمایشگاهی که در زیر قصر وجود داشت،زهرکشنده ای ساخت.اما«کرانک»دستیار ایز ما که کمی خنگ بود،اشتباهی زهر عصاره ی لاما رابه جای زهر کشنده،در لیوان کاز کو ریخت.کازکو آن را نوشید.گوشهایش درازشد وپوستش تبدیل به پوست لاماشد. سم هم در آورد. او تبدیل به یک لاما شده بود.ایزما دستور داد:«محکم بکوب توکله اش واز شهربندازش بیرون وکار راتمام کن.»کرانک هم همین کار را کرد کرانک هم همین کار را کرد،ولی نه دقیقا... .او امپراطور را در یک گونی انداخت و آن را به یک آبراه پرتاب کرد.اما کرانک احساس گناه کرد و گونی را از آب بیرون کشید.او نمی دانست با امپراطور درون کیسه چه کند که ناگهان سکندری خورد و از پله ها به پایین افتاد. گونی از دستش رها شد و درون یک گاری افتاد.آن گاری مال پاشا بود.پاشا متوجه نشده بود که گونی درون گاری افتاده،و به راه خود ادامه داد.کرانک دید که پاشا از شهر بیرون رفت.ایزما اگر این موضوع را می فهمید اصلا خوشحال نمی شد.وقتی پاشا با خانه رسید،گونی را پیدا و آن را باز کرد.کاز کو فریاد زد:«دستت رو بکش.من کجا هستم،اوه.صبر کن.



:: موضوعات مرتبط: کتاب شما , ,
:: برچسب‌ها: داستان شیوه ی جدید امپراطور , کتاب شیوه جدید امپراطور , انیمیشن شیوه جدید امپراطور , داستان های جالب , کتاب داستان شیوه جدید امپراطور , داستان آموزنده , داستان های کمک ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

وبسایت کتابخانه مجازی 92-93

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 52
بازدید کل : 6713
تعداد مطالب : 532
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com